\:: اما مگر ميشود ::/
به نام اول يار و يار آخر
1
نه فرصت بود، نه احوال مساعد و نه حتي كارت اينترنت! اما مگر ميشود، گر ميشود درد را فقط به چاه گفت و تنها به نِي دميد؛ مگر ميشود از دست رفتن عزيزان را ناظر باشي و چشمانت بهاري نشود. و چه كسي عزيزتر از هموطن، چه بشناسي و چه نشناسي. همينكه بداني در ايراني بودن شريكت بودهاند، همينكه با شاديهايت خنديدهاند و اگر مصيبتي بود براي همهي ما بود، همين كافيست. اگر كاستيها را فرياد ميكنيم، اگر نالهاي از دردي داريم، اگر دادن هشدار و تذكري را لازم ميدانيم، و اگر حرفي هست، جز براي ايشان نيست؛ و محبتي كه به هم داريم ولي غافليم و عاجزيم از ابرازش، و اداي دِيني كه بر عهده داريم ولي غافليم و عاجزيم از ادايش. اگر جز اين باشد بدون شك بايد به دركي كه از معناي زندگي داريم شك كنيم.
* چندي پيش از رسانهاي خبر حيرتآوري شنيدم. اينكه امسال در سه ماههي تابستان بيش از هزار نفر در حال شنا در درياي خزر قرق شدهاند. اندكي بعدتر شنيدم كه سال گذشته بيش از هفتصد تن به علت سوانحي كه ناشي از گازهاي متساعد شده از وسايل گرمايشي بوده از دست رفتهاند. منازلي به استحكام پوستهي تخممرغ داريم با هر لرزشي عدهاي را قرباني قهر و نامهرباني طبيعت ميدانيم. لطيفه اينجاست كه در همين تهران خودمان هر لحظه منتظر فاجعهايم و تنها و تنها كاري كه ميكنيم سر تكان دادن است. تلفات ناشي از تصادفات هم كه عادي است. و دهها ديگر از اين جنس. به نظرتان اينها كه گفته آمد, در كنار هم, معناي واحدي ندارند؟
* نميدانم توقعم منطقيست يا بيمنطق، ولي به شخصه متوقع بودم كه جناب رياست جمهور، با پيشآمد اين حادثه سفرش را رها كرده و باز گردد. حتي اگر در ميانهي راه بوده باشد. نه براي ساماندهي امور مربوط، كه اينهم براي خود دليليست، بيشتر به دليل اداي احترام و دادن تصلي به بازماندگان و مصيبتديدگان. با حسابي ساده ميتوان فهميد كه شمار اينها به ده هزار نفر هم ميرسد. فراموش نكنيم كه بخش اعظمي از وظايف چنين مقامي همينهاست. نظر شما چيه؟
* بهخاطر شرايطي با اين نوع هواپيما آشنايي نسبي دارم. اگر اشتباه نكنم اين چهارمين C130 بود كه در سالهاي اخير اينگونه فاجعه آفريد. و باز هم فكر ميكنم ايران تنها كشوري است كه سوانحي با اين كيفيت براي اين نوع هواپيما روي داده است. C130 هواپيمايي ملخي با چهار موتور است كه حتي قابليت كنترل اضطراري با يك موتور را هم دارد. با گذشت نزديك به سه دهه از ساخته شدنش, هنوز هم با تغييراتي اندك قابل اتكاترين و قدرتمندترين هواپيما در ارتش آمريكاست. و توضيحات ديگري از همين دست كه ديگران بايد بگويند. راستي، شما فكر ميكنيد من اينها را به چه منظور گفتم؟
* كاستيهايي كه هنگام بروز چنين پيشآمدهايي رخ مينمايانند، تأسفي دارند و محتاج تدبري هستند. ضعفهاي اطلاعرساني و اخلافات دادهها و آمارها هم ـ با وجود پيشآمدي نه چندان گسترده در قلب پايتخت ـ تلخند. به عنوان مثال شما متوجه شديد كه ساختماني كه آسيب ديد چند طبقه داشت؟ 8 يا 9 و يا 10؟
* گفته شد كه شهردار خلبان شهرمان با موتور خودش را به محل رسانده. اگر اين خبر درست باشد ميتوان امتياز مثبتي را در كارنامهي خالي جناب قاليباف در شهرداري ثبت كرد.
«توجه و توجيه»
به نام اول يار و يار آخر
نزديك به دو هفته نتوانستم اين وبلاگ را نوچهره نمايم كه دلايلي داشت. نخست بيماري؛ نه خودم, كامپيوتر گرامي!. دوم آنكه در تلاش و تحقيق بودم تا اين پايگاه بازديدكنندگان بيشتري داشته باشد, البته منظور اصلي از راهاندازي اينجا را جلب مخاطب نميخواستم و اكنون نيز, بيشتر محملي نو بودن و گستردگي وسوسهانگيز اينترنت انگيزه بود. ولي معترفم به اينكه مانند همگان به بودن شنوندهاي براي انديشههايم نيازمندم. اگر هم كه اين شنونده اهل تعامل و مباحثه و نقادي باشد ”فبه المراد“.
به هر حال تلاش و تحقيقم زياد سرانجامي نداشت, چرا كه دانستم براي اين هدف داشتن دانشي نياز است كه نه آن را دارم و نه رغبتي به فراگيري آن دارم. البته زياد هم بينتيجه نبود. وبلاگ را به دوستاني معرفي كردم كه بعد ديدارشان از اينجا نكاتي را گوشزد نمودند كه رعايتشان را ـ دست كم بخاطر كسوت ايشان در امر وبلاگتويسي ـ بر خود لازم ميدانم. نخستين اقدام نيز اينست كه از اين پس نوشتهها را بصورت يادداشتهايي كوتاه در چند عنوان ـ به قول اهالي سينمايي اپيزوديك ـ خواهم نوشت و همچنين از ثقل كلمات و جملات نيز خواهم كاست تا عزيزان بيشتري خود را مخاطب بدانند و احساس صميميت نمايند. كاستشها را ببخشاييد و اين وبلاگ را مكاني براي همانديشي بدانيد.
دست آخر اينكه عزيزي بنام آقاي مطهري پيامي كوتاه و محبتآميز نوشتهاند و به اينجا لينك دادهاند كه ضمن تشكر از حضرتشان و ابراز تمايل براي آشنايي بيشتر, حقير نيز پيوندي به پايگاه زيباي ايشان آوردهام.
از افتخارخواهي تا افتخارسازي
به نام خداوند مهربانيها
حرفم چيزِ ديگري بود. اما پهلواني اين جوان ايرانزمين را كه ديدم حيفم آمد ديگري بنويسسم. «حسين رضازاده» را ميگويم، كه چند سالي هست جدالش با وزنههاي آهنين بهانهاي ميشود تا حداقل لحظاتي كاستيها را از ياد ببريم و شاد باشيم و بباليم به خود كه فرزند اين آب و خاكيم. اشتباه نشود، نه اينكه فقط در اينگونه لحظات به وطنمان افتخار كنيم. زمزمهي ماست كه "چو ايران مباشد تن من مباد". اما اين افتخار نبايد حقهاي به خودمان يا ديگران باشد، كه نه وطن را احتياجيست و نه دردي كه از بيدردي باشد چارهساز است. اينكه چه ميكنيم حساب است، نه آنچه ميگوييم. اگر افتخاري ميخواهيم بايد افتخارساز باشيم. اگر ميخواهيم جوانمان همچون «حسين» سرافراز و بيرغيب باشد و در عين حال به خاك و قومش فخر كند، بايد دل بسوزانيم و فدا شويم. آري، اين مقصود و اينگونه مقاصد فدايي ميطلبد. اگر ميبينيم كه نامي در تاريخ ميدرخشد و عدهاي را مايهي غرور است، در پس آن هزاران هزار هستند كه بيتوقع و بيبهانه زمينه ساختهاند. كه يقين داشتهاند به كارشان، كه هدايت ملتي در مسير رشد و ترقي برايشان مهمتر بوده از اينكه روزهايي گذرا و كوتاه نامشان سر زبانها باشد و باقي هيچ. چرا راه دور، همين امروز شركتي نظير «مايكرسافت» كه نبض جهان كامپيوتر و متعلقاتش را به دست دارد را همگان با نام «بيل گِيتس» ميشناسند و ميشناسيم. اما آيا اين عظمت را يك نفر ميسازد و هدايت ميكند؟ نه، صدها در پشت صحنه هستند كه هر يك پارهاي از اين موفقيت را سهيمند، ولي نابجا نميخواهند و براي اينكه خودشان مطرح باشند ديگران را زمين نميزنند. چگونه است كه جمعي اينگونهاند و چگونه ميتوان تفكري اينگونه را حاكم نمود؟
در اين زمانهي بيهويت كه برخي حقيرانه و بيشرمانه با پول براي خود هويت جعل ميكنند، در جهاني كه قرار بود دهكدهاي باشد، اما دهكدهاي با خانهها و ساكناني كه هر يك نام و نشان و آدابي مربوط به خود و محترم براي ديگران دارند و اينگونه نشد، بودن امثال رضازاده به معجزه ميماند. ولي در همين روزگار اگر به جوانمان راه نشان دهيم، حمايتش كنيم و فرصت جبران خطاهايش بدهيم، او را باكي از هوار كشيدنِ هويت و باورش نيست. مانند او كه با سربلندي با عكسي كه با رهبرش دارد ـ آنهم در اوج كار ـ عشقبازي ميكند. و تو ميداني كه اگر انگيزهاش چيز ديگر بود حالا پرچمي ديگر برافراشته ميشد و همين نگاهت را خيرهتر ميكند. هنوز صحنهي فريادش را در مقابل دارم، گويي غرورِ فروخوردهي ماست كه فرياد ميكند ...
باز هم سؤالاتٍ ذهنخراش يكي از پي ديگري ميآيند، آيا پاس خواهندش داشت آنگونه كه سزاوارش است؟ آيا اين توفيق دستاوردِ برنامهاي است كه منتظر توفيقاتي ديگر باشيم؟ آيا اين رود پر خروش زائيدهي سد و بنايي مهندسي شده است يا محصول رگباري گذرا و فصلي؟ آيا ...؟ اما دلم نميآيد به دنبال پاسخ باشم.
مَخلص كلام اينكه او دِين خود را ادا كرده. ما چطور؟
«آيينه نشكنيم»
به نام خداوند مهربانيها
پديدههاي اجتماعي حتي در نازلترين سطوح و با خفيفترين تأثيرات نيز غير قابل اغماض هستند. اينگونه است كه شناسايي و اكتشاف اين پديدهها از يك سو و بررسي كاركردها و پيآمدهاي آنها از سوي ديگر نقل محافل آكادميك به ويژه در حوزهي علوم انساني است. اما آنچه كه نتايج حاصل از اين مباحث و كنكاشها را مثمرثمر مينمايد و به واقع چارهي امراض پيدا و پنهان جوامع بشري خواهد بود، نگاهي واقعبينانه توأم با درك صحيح به اين مقوله است. به عبارت ديگر پرداختن به اين مسئله بدون لحاظ نمودن تفاوتها و اشتراكات، بايدها و نبايدها و نيز ملزومات و امكانات در دسترس در مورد آنچه هست و آنچه بايد باشد، نه تنها كارساز نخواهد بود، كه سرمنزلي جز فزودن بر كاستيها و كژيها نخواهد داشت. البته نگاهي كه در اين نوشته در اين رابطه مطرح ميگردد ادعايي مبني بر برخورداري تمام و كمال از چارچوبهاي علمي و اصول حاكم بر طرح و بررسي ندارد. بلكه بيشتر بررسي نقادانه و آسيبشناسانهاي است در حوزههاي شناختهشدهي رفتاري و تعاملات اجتماعي در ايامي كه امروز در آن بسر ميبريم.
شايد برخي گفتن و نوشتن و حتي انديشيدن در مورد مسائلي كه مبتلابه عامهي جامعه است را به دور از شئونات و اهداف ايدهآليستي خود بدانند و يا گمان كنند طرح اينگونه مسائل باعث انحراف روند حركتي جامعه به سوي اتوپياي خودساختهاي كه در ذهن دارند ميشود. در عوض هستند كساني كه كاوش در اينگونه پديدهها را با بازيها و جِرزنيهاي كودكانه اشتباه گرفتهاند و هر چيزي را كه باعث تأمل و تفكر ـ هر چند ناقص و اَبتَر ـ و به چالش كشيدنِ قالبهاي فكري آنان در رويدادهاي جاري گردد را نشانهاي از جهل و توطئه ميدانند. ايشان به واقع كليشهها و قلمروهايي براي حوزههاي عقيدتي خود قائلند كه هر گونه تعرض ـ هر چند از روي خيرخواهي و اصلاح و حتي غنيسازي ـ به اين مباني ارزشگونه را بر نميتابند.
در اين شبها سريالي از سيما پخش ميشود با نام «شبهاي برره» كه كارگردان و نويسندگاني نام آشنا و صاحب سبك ـ حداقل براي عامه ـ دارد. البته اينكه يك سريال تلويزيوني تا اين حد بر متن و حاشيهي فرهنگ عمومي ـ چه در بخشهاي ثابت و چه در بخشهاي گذراي آن ـ اثرگذار است و چرايي آن مبحثي جداگانه و متفاوتي ميطلبد. آنچه ميخواهم به آن بپردازم پيرامون محتواي اين برنامهي تلويزيوني است. البته انگيزهي اين نوشته مواجههام با رويكردها و تفسيرهاي متضاد و در نهايت مخرب در اين مورد است كه البته تازگي ندارد. از يكسو نقدهاي متفاوت و ناهمگوني دربارهي آن ميخوانم كه نشاندهندهي عدم رعايت اصول و موازين نقادي و تداخل ايدهها و شخصي و گروهي در اينگونه برداشتها است و از سوي ديگر شاهد سكوت يا كمگويي كساني هستم كه ميدانم كه رأي و نظرشان راهگشا و راهنمايي قابل اعتماد است.
به هر حال ما بايد فرا بگيريم كه هر رويكردي در عرصهي فرهنگ ـ و حتي در ديگر عرصهها ـ داراي اثرات و تبعات مثبت و منفي است و به قول معروف هر سكه دو رو دارد. هر كسي با هر ميزان فهم و دانش موظف است به هر طريق ممكن در كنار پرداختن به تنوير افكار نسبت به جوانب سازنده و مضر اينگونه پديدهها، سعي در افزايش بار مثبت آنها داشته باشد. ورنه تقابل صِرف و يا شيفتگي مفرط كه منطقي نداشته باشد جز خيانت به مخاطب نيست و اگر خوشبين باشيم تنها حاصلش هيچ است. چارهجويي ما را به محدودسازي و مسدودسازي نكشاند كه اين عين بيچارگيست. فراز و فرودها ما را نفريبد و باور كنيم كه هنجارهاي اجتماعي مستحكمتر از آن هستند كه با هر جنبشي به خطر افتند و آنها كه با هر نسيمي متزلزل ميشوند يا بر خلاف تصور ما هنجار نيستند و يا آنچنان كه بايد پايداري و قوام نيافتهاند كه در مورد اخير چيزي جز اهمال و كمكاري آنهايي كه خود ميدانند و ميدانيم كه هستند استنباط نميشود.