Tuesday, November 22, 2005

از افتخارخواهي تا افتخارسازي

به نام خداوند مهربانيها

حرفم چيزِ ديگري بود. اما پهلواني اين جوان ايران‌زمين را كه ديدم حيفم آمد ديگري بنويسسم. «حسين رضازاده» را مي‌گويم، كه چند سالي هست جدالش با وزنه‌هاي آهنين بهانه‌اي مي‌شود تا حداقل لحظاتي كاستي‌ها را از ياد ببريم و شاد باشيم و بباليم به خود كه فرزند اين آب و خاكيم. اشتباه نشود، نه اينكه فقط در اينگونه لحظات به وطنمان افتخار كنيم. زمزمه‌ي ماست كه "چو ايران مباشد تن من مباد". اما اين افتخار نبايد حقه‌اي به خودمان يا ديگران باشد، كه نه وطن را احتياجيست و نه دردي كه از بي‌دردي باشد چاره‌ساز است. اينكه چه مي‌كنيم حساب است، نه آنچه مي‌گوييم. اگر افتخاري مي‌خواهيم بايد افتخارساز باشيم. اگر مي‌خواهيم جوانمان همچون «حسين» سرافراز و بي‌رغيب باشد و در عين حال به خاك و قومش فخر كند، بايد دل بسوزانيم و فدا شويم. آري، اين مقصود و اينگونه مقاصد فدايي مي‌طلبد. اگر مي‌بينيم كه نامي در تاريخ مي‌درخشد و عده‌اي را مايه‌ي غرور است، در پس آن هزاران هزار هستند كه بي‌توقع و بي‌بهانه زمينه ساخته‌اند. كه يقين داشته‌اند به كارشان، كه هدايت ملتي در مسير رشد و ترقي برايشان مهم‌تر بوده از اينكه روزهايي گذرا و كوتاه نامشان سر زبانها باشد و باقي هيچ. چرا راه دور، همين امروز شركتي نظير «مايكرسافت» كه نبض جهان كامپيوتر و متعلقاتش را به دست دارد را همگان با نام «بيل گِيتس» مي‌شناسند و مي‌شناسيم. اما آيا اين عظمت را يك نفر مي‌سازد و هدايت مي‌كند؟ نه، صدها در پشت صحنه هستند كه هر يك پاره‌اي از اين موفقيت را سهيمند، ولي نابجا نمي‌خواهند و براي اينكه خودشان مطرح باشند ديگران را زمين نمي‌زنند. چگونه است كه جمعي اينگونه‌اند و چگونه مي‌توان تفكري اينگونه را حاكم نمود؟
در اين زمانه‌ي بي‌هويت كه برخي حقيرانه و بي‌شرمانه با پول براي خود هويت جعل مي‌كنند، در جهاني كه قرار بود دهكده‌اي باشد، اما دهكده‌اي با خانه‌ها و ساكناني كه هر يك نام و نشان و آدابي مربوط به خود و محترم براي ديگران دارند و اينگونه نشد، بودن امثال رضازاده به معجزه مي‌ماند. ولي در همين روزگار اگر به جوانمان راه نشان دهيم، حمايتش كنيم و فرصت جبران خطاهايش بدهيم، او را باكي از هوار كشيدنِ هويت و باورش نيست. مانند او كه با سربلندي با عكسي كه با رهبرش دارد ـ آنهم در اوج كار ـ عشق‌بازي مي‌كند. و تو مي‌داني كه اگر انگيزه‌اش چيز ديگر بود حالا پرچمي ديگر برافراشته مي‌شد و همين نگاهت را خيره‌تر مي‌كند. هنوز صحنه‌ي فريادش را در مقابل دارم، گويي غرورِ فروخورده‌ي ماست كه فرياد مي‌كند ...
باز هم سؤالاتٍ ذهن‌خراش يكي از پي ديگري مي‌آيند، آيا پاس خواهندش داشت آنگونه كه سزاوارش است؟ آيا اين توفيق دستاوردِ برنامه‌اي است كه منتظر توفيقاتي ديگر باشيم؟ آيا اين رود پر خروش زائيده‌ي سد و بنايي مهندسي شده است يا محصول رگباري گذرا و فصلي؟ آيا ...؟ اما دلم نمي‌آيد به دنبال پاسخ باشم.
مَخلص كلام اينكه او دِين خود را ادا كرده. ما چطور؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

آنچه من مي‌انديشم: از افتخارخواهي تا افتخارسازي

Tuesday, November 22, 2005

از افتخارخواهي تا افتخارسازي

به نام خداوند مهربانيها

حرفم چيزِ ديگري بود. اما پهلواني اين جوان ايران‌زمين را كه ديدم حيفم آمد ديگري بنويسسم. «حسين رضازاده» را مي‌گويم، كه چند سالي هست جدالش با وزنه‌هاي آهنين بهانه‌اي مي‌شود تا حداقل لحظاتي كاستي‌ها را از ياد ببريم و شاد باشيم و بباليم به خود كه فرزند اين آب و خاكيم. اشتباه نشود، نه اينكه فقط در اينگونه لحظات به وطنمان افتخار كنيم. زمزمه‌ي ماست كه "چو ايران مباشد تن من مباد". اما اين افتخار نبايد حقه‌اي به خودمان يا ديگران باشد، كه نه وطن را احتياجيست و نه دردي كه از بي‌دردي باشد چاره‌ساز است. اينكه چه مي‌كنيم حساب است، نه آنچه مي‌گوييم. اگر افتخاري مي‌خواهيم بايد افتخارساز باشيم. اگر مي‌خواهيم جوانمان همچون «حسين» سرافراز و بي‌رغيب باشد و در عين حال به خاك و قومش فخر كند، بايد دل بسوزانيم و فدا شويم. آري، اين مقصود و اينگونه مقاصد فدايي مي‌طلبد. اگر مي‌بينيم كه نامي در تاريخ مي‌درخشد و عده‌اي را مايه‌ي غرور است، در پس آن هزاران هزار هستند كه بي‌توقع و بي‌بهانه زمينه ساخته‌اند. كه يقين داشته‌اند به كارشان، كه هدايت ملتي در مسير رشد و ترقي برايشان مهم‌تر بوده از اينكه روزهايي گذرا و كوتاه نامشان سر زبانها باشد و باقي هيچ. چرا راه دور، همين امروز شركتي نظير «مايكرسافت» كه نبض جهان كامپيوتر و متعلقاتش را به دست دارد را همگان با نام «بيل گِيتس» مي‌شناسند و مي‌شناسيم. اما آيا اين عظمت را يك نفر مي‌سازد و هدايت مي‌كند؟ نه، صدها در پشت صحنه هستند كه هر يك پاره‌اي از اين موفقيت را سهيمند، ولي نابجا نمي‌خواهند و براي اينكه خودشان مطرح باشند ديگران را زمين نمي‌زنند. چگونه است كه جمعي اينگونه‌اند و چگونه مي‌توان تفكري اينگونه را حاكم نمود؟
در اين زمانه‌ي بي‌هويت كه برخي حقيرانه و بي‌شرمانه با پول براي خود هويت جعل مي‌كنند، در جهاني كه قرار بود دهكده‌اي باشد، اما دهكده‌اي با خانه‌ها و ساكناني كه هر يك نام و نشان و آدابي مربوط به خود و محترم براي ديگران دارند و اينگونه نشد، بودن امثال رضازاده به معجزه مي‌ماند. ولي در همين روزگار اگر به جوانمان راه نشان دهيم، حمايتش كنيم و فرصت جبران خطاهايش بدهيم، او را باكي از هوار كشيدنِ هويت و باورش نيست. مانند او كه با سربلندي با عكسي كه با رهبرش دارد ـ آنهم در اوج كار ـ عشق‌بازي مي‌كند. و تو مي‌داني كه اگر انگيزه‌اش چيز ديگر بود حالا پرچمي ديگر برافراشته مي‌شد و همين نگاهت را خيره‌تر مي‌كند. هنوز صحنه‌ي فريادش را در مقابل دارم، گويي غرورِ فروخورده‌ي ماست كه فرياد مي‌كند ...
باز هم سؤالاتٍ ذهن‌خراش يكي از پي ديگري مي‌آيند، آيا پاس خواهندش داشت آنگونه كه سزاوارش است؟ آيا اين توفيق دستاوردِ برنامه‌اي است كه منتظر توفيقاتي ديگر باشيم؟ آيا اين رود پر خروش زائيده‌ي سد و بنايي مهندسي شده است يا محصول رگباري گذرا و فصلي؟ آيا ...؟ اما دلم نمي‌آيد به دنبال پاسخ باشم.
مَخلص كلام اينكه او دِين خود را ادا كرده. ما چطور؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home